مادرم نیز از خانواده های سرشناس بود که به همین دلیل هرکدام از خواهران و برادرانم از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بودند. من هم که در یکی از رشته های زیرمجموعه پزشکی تحصیل کرده بودم دریکی از مراکز درمانی مشغول به کار شدم اما به هیچ وجه نمی توانستم از ازدواج با شیما چشم پوشی کنم.
من عاشق شده بودم و قصد داشتم به هر طریق ممکن از شیما خواستگاری کنم.
خلاصه دل به دریا زدم و مانند فیلم های سینمایی موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم. پدر و مادرم حیرت زده به من خیره شده بودند چرا که هیچ گاه تصور نمی کردند روزی از چنین دختری خواستگاری کنم.
پدرم مرا نصیحت کرد که این عشق و عاشقی ها فرجام تلخی دارد ولی من هم مانند خیلی از جوان های دیگر این حرف ها را خرافات می دانستم و معتقد بودم فقط عشق و دوست داشتن برای زندگی مشترک کافی است! بالاخره با همه کشمکش های خانوادگی با شیما ازدواج کردم و دو سال بعد نیز زندگی مشترک مان در حالی آغاز شد که من سعی می کردم همسرم هیچ گونه ناراحتی روحی یا مشکل مالی نداشته باشد.
با آن که هفت سال از ازدواج مان می گذشت اما هنوز صاحب فرزندی نشده بودیم به همین دلیل مدام همسرم را نزد پزشکان متخصص می بردم و به مراکز مهم ناباروری در کشور مراجعه می کردم. در عین حال اجازه نمی دادم کسی از اطرافیانم همسرم را سرزنش کند یا با نیش و کنایه سخنی در این باره بگوید چرا که برخی از اطرافیانم همواره ضعف اقتصادی و اعتیاد پدر شیما را به رخش می کشیدند و این گونه او را تحقیر می کردند.
در میان این فراز و نشیب های زندگی بالاخره همسرم باردار شد و زندگی ما رنگ و بوی شیرینی به خود گرفت. در این سال ها من با کمک پدرم خانه، خودرو و ویلای شخصی خریدم و به مناسبت تولد پسرم یک خودروی شاسی بلند خارجی هم به شیما هدیه دادم. این درحالی بود که اسناد همه اموالم را به نام همسرم ثبت کرده بودم و همین موضوع حسادت بسیاری از اطرافیان مان را برانگیخت.
در این شرایط گوشی های هوشمند به بازار آمد و کاربران از طریق شبکه اجتماعی با یکدیگر در ارتباط بودند. من هم بلافاصله گران ترین نوع گوشی را برای همسرم خریدم اما چند ماه بیشتر از این موضوع نگذشته بود که متوجه شدم شیما با پسر غریبه ای در شبکه اجتماعی آشنا شده که چند سال از خودش کوچک تر است.
زمانی که به همسرم اعتراض کردم با خونسردی به چهره ام خیره شد و گفت دیگر مرا دوست ندارد و می خواهد از من جدا شود.
با شنیدن این حرف ستون های زندگی ام را لرزان می دیدم به همین دلیل نزد سیما رفتم که خواهر بزرگ تر شیما بود. او از شوهرش طلاق گرفته و با دختر کوچکش که همسن پسر من بود زندگی می کرد.
سیما که گویی از همه چیز اطلاع داشت رو به من کرد و گفت: آن ها مدتی است با هم ارتباط دارند اما من نمی توانستم این ماجرا را بازگو کنم. وقتی سخنان سیما را شنیدم دیگر به جدایی از شیما مصمم شدم چرا که فهمیدم این زندگی همان طور که پدرم گفته بود فرجامی نخواهد داشت.
خیلی زود شیما را طلاق دادم و او هم مدتی بعد با همان پسر غریبه ازدواج کرد و چون فرزندم خردسال بود نخواستم او را از مادرش جدا کنم ولی یک روز پسرم با همان لهجه شیرین کودکانه اش در یک تماس تلفنی به من گفت که شوهر مادرش او را کتک زده است.
بی درنگ به خانه سیما رفتم چرا که پسرم بیشتر اوقات نزد خاله اش بود و با دختر او بازی می کرد. آن شب از سیما خواستم فرزند مرا نزد خودش نگه دارد و اجازه ندهد دیگران او را کتک بزنند، این گونه بود که رفت و آمدهای من به خانه سیما بیشتر شد و در این میان فهمیدم او به من علاقه مند شده است.
من هم که قصد داشتم از شیما انتقام بگیرم خواهرش را با مهریه 114 سکه بهار آزادی به عقد خودم درآوردم، با آن که شیما همه اموال و دارایی مرا با خودش برده بود، سعی کردم سیما در آسایش باشد و مورد سرزنش خواهرش قرار نگیرد اما یک هفته بعد شیما متوجه ماجرا شد و شبانه به خانه خواهرش آمد و با ما درگیر شد تا حدی که چاقوکشی کرد و دست مرا برید، در این گیرودار خانواده شیما هم به کمک او آمدند و مرا کتک زدند و در محل کارم نیز آبروریزی به راه انداختند. بعد از این ماجرا سیما هم به شهر دیگری رفت و مهریه اش را به اجرا گذاشت …
0 دیدگاه