بهاره افشاری بازیگر نقش فرشته (شیطان) در بهاره افشاری بازیگر یک فرشته بود، که با بازی فوقالعاده اش در این نقش به مشهوریت و محبوبیت فراوانی دست یافت، بهاره افشاری بازیگر به تازگی استوری هایی را منتشر کرده و خاطراتش را از روزهای پخش این سریال و واکنش مردم بیان کرده است که در ادامه این بخش از خبر بهاره افشاری بازیگر می خوانید.
خاطرات بهاره افشاری از روزهای شیطان بودنش
بهاره افشاری بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون در استوری اینستاگرامش از روزهای شهرتش و زمانی که مخاطبان تلویزیون می پنداشتند واقعا شیطان است، خاطرات بامزه ای را تعریف کرد و نوشت:
یه روز قسمت های پایانی او یک فرشته بود، داشت پخش می شد و همزمان ما فیلمبرداری می کردیم، خانه محل فیلمبرداری ما لو رفته بود، من در قصه در اوج خبیث بودنم برای مخاطب بود، ساعت سه صبح بود و من یه رنو پی کی داشتم، خواستم سوار ماشینم بشم که دیدم هر چهار چرخ و دو شیشه عقب ماشین رو شکستند و برام نامه ایی گذاشته بودند که تا تو باشی دیگه زندگی بهزاد و رعنا رو خراب نکنی، اینطور همزاد پنداری اتفاق افتاده بود.
بهاره افشاری در بخشی از این روایت ها نوشت:
یه روز دستیار کارگردان دلش سوخت و گفت تو دیگه می میری، برو یه 5 ساعت بیشتر بخواب، بهجای 6 صبح 11 صبح بیا.
اون دختر پیژامه ایی که داشت زندگی عادیش رو می کرد، تصمیم گرفت اون روز صبح قبل از سرکار بره یه روزنامه فروشی ببینه چه خبره، اونروزا هنوز یاد نگرفته بودم عینک آفتابی بزنم یا فکر کنم کسی هستم که نباید رصد بشم، پس با پیژامه ام و بی عینک رفتم خیابون عباس آباد دم یه دکه روزنامه پیاده شدم، با پی کی مشکیم هم بودم، ببین انقدر که ماشین تاوان شهرت اون روزای من رو داد خودم چیزیم نشد، بیچاره پی کی ام.
خلاصه من و گرمکن خونگی و صورت شسته نشسته از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دکه تا مغزم اومد این حجم از روزنامه و عکس و مجله از من پردازش کنه یهو برگشتم دیدم در کمتر از 3 دقیقه حدود 30 تا 40 مرد و پسر و اندک شماری خانم به سمت من حـمله ور شد من از شدت وحـشت و درک شرایط باورنکردنی مثل موش جریده و رنگ پریده رفتم تو پیکی همون جماعت اومدن پریدن رو ماشین و اصرار که کاریت نداریم بیا ببینیمت ببین حتی موبایل دوربین دار نبود من بگم می خوان.
باهام عکس بگیرن شما ببین کارشون چی بود دیگه! اجازه نمیدادن از پارک بیام بیرون اون ماشین بدبخت نابود شد بالغ بر 10 جای قر شده روی بدنش، ماجرا اینکه انگار اونروزا اونا واقعی فکر میکردن من آدمیزاد نیستم من با بدبختی فرار کردم رفتم به لوکیشن فیلمبرداری و تمام طول مسیر گریه کردم.
2 دیدگاه